از بین جمع بزرگترها بیرون خزیدیم و پناه بردیم به خلوت حیاط. آسمون سیاه، صاف، عمیق و پر از پولکهای ستارهای بود. عمیق بودن آسمون شب یکی از جذابترین ویژگیهاشه که تو آبوهوای ابری از دست میره. انگار دیگه نمیتونی توش سقوط کنی و غرق بشی.
درخت سیب جلوی در زیادی تو دید بود. با اینکه سیبهاش خوشمزهتر بودن ولی کسی جرئت نمیکرد از اون سیبها بچینه. رفتیم سراغ سیب ته باغ. همون که کنار درخت گلابیه. دو تا من چیدم. یکی ماهک. چون من عاشق سیب سبز کال ترش نرسیدهام و ماهک فقط دوستش داره.
ماهک گفت: از اسم اسم بازی کردن خسته شدم.»
گفتم: منم. دیگه تکراری شد.»
- یه بازی دیگه بکنیم؟
: ام. مشاعره؟»
-نع! من از شعر خوشم نمیاد.
چشمام گرد شد و فریاد زدم : چطور میتونی این حرفو بزنی؟؟!! چطور دلت میاد؟؟!! واقعا مگه زیباتر و.»
حرفم رو قطع کرد و گفت - بیخیال! داستان بسازیم؟
با اخم و تخم گفتم : یه ساعت پیش من پیشنهاد دادم داستان دونفره بسازیم تو قبول نکردی.»
-خب الان می خوام بسازیم!
:خیلی خب. تو یه جرقه به من بده، یه ایدهی اولیه. من تا تهش رو برات میسازم.»
- تو نه، این بار من می خوام بسازم.
تحت تاثیر قرار گرفتم و با اشتیاق گفتم : بفرمایین!»
-خب. در مورد خودمون باشه. دوتا دختر که همینجوری مثل ما دارن قدم میزنن.
: تو کوهستان؟»
-نع! دلم میخواد همینجا باشه. همین حیاط، همین باغ، همین خونه.
: اوکی، ادامه بده.»
-خب اونا میرن و میرن و میرن.
: به سمت کوهستان؟»
ماهک با خنده میگه -گفتم نه! همینجاست داستان! به دیوار اون سر حیاط که میرسن برمی گردن و میان به سمت این سر حیاط.
:قبول.»
- میرن و میرن و میرن و میرن و.
: خسته کننده شد که!»
- ناگهان یه صدایی از پشت سر میشنون.
: صدای ترسناک و مهیب و اینا؟»
- آره. از ترس خشکشون میزنه و نمیتونن برگردن و پشت سرشون رو نگاه کنن.
ماهک یا بازیگر خیلی خوبیه یا خیلی خوب تونسته تو حس و حال داستانش فرو بره. چون واقعا شروع میکنه به از ترس لرزیدن.
- صدا مال یه. از یه چیز.
: یه شبح؟ یا یه روح گمشده که زیرلب یه آواز غمگین می خونه؟»
- نه، نه. اینا نه.
: یه هیولای سیاه و بیرحم که از زیر آجرها بیرون خزیده و اومده روحمون رو تسخیر کنه؟»
همون لحظه احمدرضا چراغهای حیاط رو خاموش کرد. ماهک جیغ کشید. من زدم زیر خنده. به نظرم خلق کردن یه داستان ترسناک توی تاریکی و وقتی آسمون شب عمیق و صافه و خبری هم از مهتاب نیست مهیجتره. اما ماهک با داد و بیداد احمدرضا رو مجبور کرد برگرده و لامپها رو روشن کنه.
بعد یه نفس عمیق کشید و گفت -خب، حالا. هیولاها رو فراموش کن. یه آدم باشه.
:باشه، یه مرد.»
-قبوله.
:چهارشونه و قوی هیکل. با یه ریش انبوه ببند. یه تفنگ شکاری هم از شونهاش آویزون باشه.»
-نه، نمی خوام اسلحه داشته باشه.
:قبول. یه کت چرم بلند پوشیده باشه و هفتتیرش رو گذاشته باشه پشت کمرش.»
-گفتم اسلحه نه! ولی کت چرم خوبه. بعد. با ترس و لرز برگردیم به سمتش. ما به اون زل بزنیم و اون به ما. میخوایم جیغ بزنیم ولی نمیتونیم. اون مرده نمیذاره دهنمون رو باز کنیم. جادوگره. چشمهاش. طلاییان؟ یه نور زرد ترسناکی دارن.
:عیح! زرد که خیلی زشته! چشمهاش باید آبی باشن. چون هم با کت چرم سته و هم نور آبی پررمز و رازتر و جادوییتره. نور آبی هم زمان که سرد و بیروحه حس آرامش و امنیت هم به آدم میده. اون مرده بهمون دروغ میگه.»
- چشماش آبیه، ولی هیچ حرفی نمیزنه. همین که نگاهمون میکنه ما یه دفعه غیب میشیم و از اینجا میریم.
: به کوهستان؟»
- به یه دشت. پر از گندمهای طلایی. تا چشم کار می کنه همش گندمه.
: گندم که ترسناک نیست! یه جایی مثل قطب باشه. پر از برف و یخ و سرما. تا چشم کار میکنه همهجا برفی و سفید باشه. چشم آدم رو میزنه. اینطور جاها حس حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟» قویتر و از گندمزاره.»
-نخیر، گندمزار باشه. زمین یک دست طلایی. آسمون هم یک دست آبی. فقط ما دوتا اونجاییم.
:اگه آسمون بجای آبی خالص یه رگههای طلایی داشته باشه و خورشیدش هم ده برابر بزرگتر از معول باشه قبوله.»
-قبوله. حالا ما می گردیم دنبال اون مرد جادوگره. ببینیم ما رو کجا آورده!
:راستی اسم واسش نذاشتیم!»
-هنوز اسم لازم نداره.
:بذاریم کوهیار؟»
-نه
:حداقل فامیلیاش کوهی باشه.»
-میخک!
: اهل کوهستانه؟»
ماهک با اخمی تصنعی داد میزنه -میخک!!
هردومون میزنیم زیر خنده.
:خب پیداش کردیم، بعدش چی؟»
-نه، اون پیدامون میکنه. میگه. به دنیای هزارچهره خوش اومدین.
:عیح! زیادی کلیشهایه! چرا باید همچین حرفی بزنه؟! بجاش بگه. خوش اومدین. فقط خوش اومدین. با یه لبخند مرموز. بعدهم غیب شه.ولی اسم دنیای هزارچهره قشنگه. بعدا استفاده میکنیم»
-باشه. بعد یه دفعه زمین شروع میکنه به لرزیدن. دنیا دور سرمون میچرخه. گندمها تبدیل به درخت میشن و حسابی بالا میرن. همهچیز عوض میشه. ما الان توی یه جنگل سرسبزیم.
: صب کن صب کن! لرزیدن زمین رو حذف کنیم. باید ملایمتر باشه. تو اون گندمزار یه نسیمی میوزه. نسیم یه لحظه شدت میگیره. همهی گندمها می خوابن زمین و وقتی بلند میشن تبدیل میشن به درختهای سرو. ترکیب رنگی سبز تیره و بنفش. دنیا دور سرمون میچرخه. رنگها میچرخن. همهچیز دگرگون میشه.
تصور میکنم واقعا تمام اینها رو به چشم میبینم. قلبم تند تند میزنه. شگفتزده و افسونشدهام. با هیجان داد میزنم.
:وای ماهک تو نابغهای! دیوونهام کردی! تو فوق العادهای!»
ماهک می خنده.
- ما سرمون گیج میره. بهوش که میاییم افتادیم زمین.
: تو گندمزار هم گفتی افتادیم رو زمین!»
- خب اینجا سرعت چرخش اونقدر زیاده که باید بیفتیم زمین!
: من میخوام سر پا وایستم. تو خودت تنهایی افتاده باش رو زمین!»
- باشه. بعد کم کم خالکوبیهایی روی پشت دستمون نمیان میشه. یه چیزایی مثل یه خط باستانی عجیب غریب. یه سری رمز و کد.
: ولی شکل نقاشی باشن. هوم؟ چطوره کل ساعد و بازومون رو بگیرن؟ من دوست دارم گردن و یه قسمتی از صورتم هم باشه. یه خالکوبی بنفش.»
-اونژوری رمزگشاییاش سخت میشه که.
:تو کاریات نباشه. خودم رمزگشاییاش میکنم.»
در ادامهاش کمی گیر میکنیم. چند دقیقه کلنجار میریم و من می گم.
: اول باید بفهمیم دلیل اینجا اومدنمون چیه. اون جادوگر چرا ما رو آورد اینجا؟»
-ام. آورده که تعلیممون بده.
:این همه آدم! چرا ما رو باید انتخاب کنه؟»
ماهک جوابی نداره. خودم هم همینطور.
:فک کنم مجبوریم تن به کلیشهها بدیم. ما مثلا دو تا پرنسس گمشده از دنیای هزار چهرهایم که این جادوگره برمون گردونده. یا نه. بذار اول یه شجره نامه درست کنیم. پدرهامون باهم پسرعموئن، خب؟ پدربزرگ پدرهامون پادشاه دنیای هزارچهره است. ولی زیادی پیره. عملا دیگه نمیتونه درست حسابی حکومت کنه. هنوزهم جانشینش رو مشخص نکرده. برای همین هم دنیای ما دو تیکه شده و حاکم این دو قسمت پدر من و پدر توئه. که سالیان ساله با هم در حال جنگن. یه تاریخ خونین و پر از کینه و اینا. بعد اون جادوگره ما رو تو بوگی یده و آورده به دنیای ادمهای معمولی. اینجوری ما عشق و محبت رو از انسانها یاد گرفتیم. تونستیم همدیگه رو دوست داشته باشیم و بهم نزدیک باشیم. فکر میکنیم خونوادهامون همیناییان که الان باهاشون زندگی میکنیم. اونها هم همین فکر رو میکنن.بعد. بعد یه روز مثل امروز که ما حسابی با هم صمیمی شدیم جادوگره میاد سراغمون و ما رو برمی گردونه. که باباهامون رو راضی کنیم دست از جنگ بردارن. یا یه جوری صلح رو به این سرزمین بیاریم یا یه همچین چیزی.»
-خوبه
:به نظر خودمم بدک نیست.»
-بعدش یه ارتش دورتادورمون رو بگیرن.
:ارتش پدر تو باشه.»
-قبول. دورمون حلقه میزنن. پاهاشون رو به زمین میکوبن هی هوهو هی هوهو آواز میخونن. مثل سرخپوستها.
: صب کن. مگه سرزمین جادویی نیست؟ چطوره خاندان تو پری باشن، یعنی عین فرشتههای توی کارتونها درست مثل آدم باشن ولی بال هم داشته باشن. اینطوری روی شاخههای درختها وایمیستن. منظرهاش ترسناکتره. خاندان منم گرگینه باشن.»
-خیلی خب. من رو با خودشون ببرن به قصر. تو رو هم زندانی کنن.
: ام. نع. چطوره ندونن کدوم ما بچهی کدوم حاکمیم؟ سنمون یکی باشه، شبیه هم باشیم. نتونن تشخیص بدن. خودمون هم که هیچی نمیدونیم. واسه همین به جفتمون احترام بذارن. جلومون زانو بزنن و اینا.»
-بعد ما رو ببرن به یه دشت سرسبز. یه جایی مثل بهشت. یه دریاچهی زلال داشته پاشه پر از گل نیلوفر. روی دیوارهای قصر پیچک رشد کرده باشه. همهجا خیلی خیلی خوشگل باشه. بعد پلهها را بالا میریم. اینطوری. یه منظرهی دلانگیز و رویایی.
: بعد کی میاد استقبالمون؟»
-پدرم که تو جنگه. پس مادرم.
: نظرت چیه مادرت یه عفریتهی بدجنس و دورو و مرموز باشه؟ ناراحت نشیا ماهک. پدر و مادر جفتمون ادمهای بدیان. بیخودی نیست که سالهای سال در حال کشتن و غارت و قتلعام مردم همدیگهان. ولی مادر تو دروغگو و ریاکاره. ظاهرش عین گلهای توی قصرش زیباست. همیشه لبخند میزنه و به نظر خیلی مهربونه. اما سنگدله. ما رو با اغوش باز میپذیره و میگه عزیزهای من، به خونه خوش اومدینو این حرفها. خلاصه کلی قربون صدقهامون میره.»
- این دیگه زیاده رویه.
: قبول دارم. ولی. آهان! به ما گفتن ما هردومون دخترهای حاکم پریها هستیم. بهمون گفتن ما خواهریم و ما هم باور کردیم. آه خواهر! بیا بغلم. واسه همین هم ملکهی پریها مثل مادر جفتمون رفتار میکنه. که خودش به موقع بفهمه کدوممون کدومیم و سر من رو مخفیانه زیر آب کنه.»
.این داستان ادامه دارد
قسمت
چشمم به در بود تا ماهک پیدایش شود. چند ساعتی دیر کرد. بعدش هم که سر جفتمان حسابی شلوغ بود. هر فرصتی که پیدا میکردم داستان مشترکمان را یادآور میشدم اما ماهک حواسش مدام پرت یک جای دیگر بود. آخرین کارت برندهام را رو کردم. صفحهی وبلاگ را باز کردم و گذاشتم جلویش. همینکه دید قصهی خودمان است زد زیر خنده و با ذوقزدگی پرسید -همش رو نوشتی؟؟!
لبخند زدم: همهی همهاش که نه. یه ذره آخرش رو نگه داشتم که اگه جور نشد و نتونستیم به این زودیها هم رو ببینیم یه چیزی واسه نوشتن داشته باشم.»
پستم را با اشتیاق خواند. به هر کوهستانی که میرسید قهقهه میزد. تمام که شد گفت -ولی من یادم نیست بقیهاش چی میشد.
: خب ببین. اولش مادرت میای یه سفرهی رنگین و مجلل برامون تدارک میبینه. توی غذا هم یه چیزی میذاره که تو ژنتیکا بهش حساسیت داری. حالا نمیدونم گوجه فرنگی بود، فلفل دلمه بود یا چی. بعد منتظر میمونه ببینه کدوممون فلفل دلمه رو می خوره و کدوم نه. اینطوری مشخص میشه کدوممون رو باید بکشه. اما منم به احترام تو فلفل دلمهایها رو جدا میکنم و نمی خورم و اینطوری نقشهاش شکست میخوره. بعد خودت گفتی از یه پلکان رویایی و پر از گل پیچک بالا میریم و میرسیم به یه اتاق خواب بزرگ پرنسسی صورتی؛ که البته من با صورتیاش موافق نبودم. بعد گفتی دوتایی قبل خواب یه عالمه حرف میزنیم و شگفتیهای این دنیا رو با هم مرور میکنیم و این صحبتا. بعد من گفتم یه دفعه به قصر حمله میکنن و آتیشش میزنن. ارتش پدر من فرستادتشون که شبیخون بزنن و یکم آذوقه بن. بعد ما توی شعلههای آتیش گیر میکنیم. تو اصرار داشتی دوباره غیب شیم و بریم یه جای دیگه اما من میخواستم تاجای ممکن خودمون فرار کنیم. دیگه نتیجه بحثمون این شد که از پنجرهی قصر میپریم تو رودخونه و قبل از اینکه داخل آب فرو بریم به خودمون میاییم و میبینیم تو ساحل آفتابی و شنی کنار دریای آروم و خوشرنگ وایستادیم.»
-آهان آره! بعدش توی یه روستای خرابه و بدون سکنه اون جادوگر با ریشهای بلند سفید و لباس رنگینکمونی و کلاه قرمز رو میبینیم.
آه میکشم و تایید میکنم. دفعهی قبل خیلی تلاش کرده بودم این ترکیب سمی رو حذف کنم اما ماهک به عوض کردن هیچکدوم از ویژگیهای این پیرمرد رضایت نداده بود. همین که دیگر نمیگفت این شخص همان جادوگر چشم آبی ابتدای قصه باشد خودش جای تشکر داشت.
- اسمش رو بذاریم قرمز. چون چشماش قرمزه.
: آخه قرمز؟؟؟ قرمز یه اسم گوگولی و اگور پگوریه! کدوم پیرمرد جادوگری اسمش قرمزه؟؟!! تازه این احتمالا شخصیت منفی قصه است. یه شرور بدذات اسمش قرمز میشه مگه؟؟؟!! باز بذاریم سرخ یه چیزی!»
با اکراه رضایت داد -باشه، سرخ بهمون میگه که پدرمون رو میشناسه و میخواد ما رو ببره پیشش.
: باید مغز خر خورده باشیم که دنبالش راه بیفتیم! دقت کردی تا اینجای قصه چقد شخصیتهای منفعلی بودیم؟ خودمون هیچ کاری نکردیم! ضایع نیست؟ همش یکی باید نجاتمون بده؟ ما هم چشم و گوش بسته به همه اعتماد کنیم؟»
- ولی من میخوام همراهش برم. میدونم آدم بدیه و یه نقشهای داره ولی باید همراهش بریم تا ببینیم نقشهاش چیه.
: اصلا یه چیزی. تو قبولش میکنی اما من بهش اعتماد ندارم. دستهات رو میگیرم و اجازه نمیدم همراهش بری و خودت رو بندازی تو دهن شیر. شاید هم اصلا چندتا مشت بهش بزنم ولی خب جادوگره و عین اب خوردن جلومو می گیره و ضربه فنیام میکنه. چطوره؟»
- خوبه. ولی بعدش؟
: یه دفعه تمام ساکنین اون روستای متروکه از غیب ظاهر میشن و میان به استقبالمون. سرخ میگه من زورتون نمیکنم و خودتون مختارید که هرکاری دوست داشتید انجام بدید ولی تو مرام ما نیست اجازه بدیم مهمونمون گرسنه از اینجا بره. بفرمایید نهار و اینا. بعد ما می خوریم. مسموم میشیم. میمیریم.»
ماهک شوکه شد - به این زودی مردیم؟؟
خندهام گرفت. :نه حالا نمی میریم. ولی میخوام این سرخ دشمن آبی [جادوگر چشم آبی اول قصه] باشه. آبی به پدربزرگ وفاداره و هدفش صلح و ایناست. سرخ اما دو بهمزنی میکنه و از بالا گرفتن آتیش جنگ سود میبره. واسه همین ترجیح میده که ما مرده باشیم»
- من میگم فقط بیهوشمون کنه و بتمون.
همانطور که داشتیم درمورد مکانی که سرخ می خواست ما را به آنجا ببرد جر و بحث میکردیم عمه در چهارچوب در ظاهر شد و گفت :چه نشستهاید که لیلا به تنهایی در آشپزخانه جان میکند!
خجالت کشیدیم و به دو رفتیم به اشپزخانه، کمک زنعمو لیلا. زنعمو لیلا زن عمویم نیست. حتی جای زنعمویم هم نیست اما من دوست دارم اینطوری صدایش کنم. سه تایی کنار مشغول کار بودیم که حوصلهام سر رفت. شستن ظرفها و خشک کردنشان نیاز به فکر کردن ندارد. فکر آدم که بیکار شود حوصلهاش سر میرود. منتها دیدم زشت است جلوی زنعمو دوتایی باهم درمورد داستان فانتزی شخمی تخیلی که خودمان قهرمانانش بودیم حرف بزنیم. فلذا حرکت هوشمندانهای زدم و زنعمو را هم وارد قصه کردم. خوشبختانه زنعمو آدم پایهای بود و از این ایده استقبال کرد. پس اینطور شروع کردم.
: ما اول اولش داشتیم تو حیاط همین خونه قدم میزدیم. نه؟ خب زنعمو باشه خواهر بزرگترمون. بعد یه مدت زنعمو میبینه صدایی ازمون در نمیاد. هرجا رو میگرده پیدامون نمیکنه. نگران میشه. بعد. بعد آبی میارتش به دنیای هزار چهره. زنعمو میشه نماد مهر و محبت و خوشقلبی انسانها. [زنعمو از این قسمت خیلی خوشش آمد.] چون تو دنیای هزار چهره همه دروغگو و بدجنس و خودخواهن. نمیدونم دقیقا چه ماجراهایی رو پشت سر میگذرونه. بعدا راجع بهش فکر میکنیم. به هر حال توی همون رویتای متروکه و خرابه کنار دریا میرسه بهمون. میبینه از حال رفتیم و رو به موتیم. ازمون مراقبت می کنه و درمانمون می کنه و اینا.»
- بعد ما آدرسی که سرخ بهمون داده و گفته پدرمون اونجاست رو برمیداریم و راه میافتیم.
: خود سرخ الان کجاست؟»
- چه میدونم. غیب شده و رفته.
: کاراش احمقانه نیست؟ چرا واینستاد از مرگمون مطمئن بشه؟ این بیاحتیاطیاش منطقی نیست. مگه اینکه. مگه اینکه بهمون گفته باشه از پدرمون دستور گرفته تا ما رو بکشه. اینجوری باز یکم قابل قبوله. میخواد ما به پدرهامون اعتماد نداشته باشیم و باهاشون بجنگیم و اینا.»
زنعمو که مشتاقانه نگاهمان میکرد گفت :الان من چی شدم؟ درمانتون کردم دوباره برگشتم خونه؟ نقشم موقت بود کلا؟
دیدم دارد دلخور میشود. سریع گفتم :البته که نه! خواهر بزرگترمون شمایید. سه تایی راه میافتیم یه عالمه ماجراجویی میکنیم فراز و نشیبها رو پشت سر میذاریم تا میرسیم به ارتش پدر من. سرخ آدرس ارتش پدر من رو داره در حالی که ما جفتمون فکر میکنیم پدرمون حاکم پریان و بابای ماهکه. راستی شما اینجا یه برتری هم نسبت به ما دارید. ما با اینکه ژن این دنیا و توانایی ذاتی جادوگری رو داریم اما همون مقدار هم نسبت به جادو ضعیفیم. چطور بگم. این جادو فقط روی مردم دنیای هزارچهره اثر داره نه انسانها. واسه همین هم شما مقاومتی دارین که ما نداریم.»
زنعمو فقط گفت: آهان.
ماهک هم که صدایش در نمی آمد. مجبور شدم خودم ادامه بدهم.
: بعد از کلی جریاناتی که الان نمیدونم چی هستن میرسیم وسط میدون جنگ. مامان ماهک مشخصات حاکم پریان رو داده. اون سرخه مشخصات حاکم گرگینهها رو. ما هم حیرون ویرون می مونیم نمیدونیم کدوم وری بریم.»
ماهک گفت- بعد یه دفعه غیب میشیم و وقتی به خودمون میاییم میبینیم که رفتیم به.
میان حرفش پریدم. حواسم بود لحنم تند نباشد و ناراحتش نکند :ماهک جون مادرت این غیب شدن و یه جا دیگه ظاهر شدن رو بیخیال شو. بسه دیگه. یکی دوبارش جالبه فقط.»
- خب پس باید یکی از طرفها رو انتخاب کنیم الان و بریم اونجا.
لبخند زدم :نع! ما به اصرارهای هیچ کدومشون گوش نمیدیم و سهتایی همونجایی که هستیم میمونیم. همهی معادلات جنگ رو بههم میزنیم.»
زنعمو فقط نگاه میکرد.
ماهک پرسید -آخرش که چی؟
:اوم تا یه جایی تحملمون میکنن. پدر من هم بخاطر مردمش مجبوره که این راه رو بره و پدر ماهکی که سد راهش شده رو شکست بده. واسه همین هم چشمش رو روی دخترش میبنده و بخاطر صلاح مملکتش دستور میده سربازهاش حمله کنن. حالا این وسط اگه ما هم مردیم مردیم.» :/
ماهک دست گذاشت روی دهانش و گفت -نههه!!!
لبخند زدم. قصه داشت جالب میشد.
. این داستان ادامه دارد.
داستانکی نوشته بودم کاملا فیالبداهه و بیسر و ته و بیمعنی و اتفاقا پر از انواع اقسام غلطهای نگارشی. که اصلا پست باارزش مهمی نبود. اگر اصلا یادتان نمیآید از چه حرف میزنم فدای سرتان. اینجا فقط میخواهم تمام زورم را بزنم تا به پایانش برسم. که نروید همه جا پر کنید میخک بلد نیست آخر هیچ قصهای را بنویسد و همیشه از وسط ماجرا مخاطب را در خماری رها میکند و این حرفها.
همانطور که یادتان نمیآید، قهرمان داستان جوانکی بود قربانی یک عشق یک طرفه. که اتفاقا معشوقهاش هم قربانی یک عشق یک طرفهی دیگر بود و بخاطر فراق از یار، بدون اینکه هیچگاه احساسات جوانک را بفهمد دار فانی را وداع گفت و به سرای بافی شتافت. جوانک که ار بچگی استعدادش در دروغگویی و نیرنگ و جنگ افروزی به شدت بالا بود و همچنین عقدهی ریاست و پتانسیل خباثت و اینجور چیزها را هم داشت، تمام عزمش را برای گرفتن انتقام خودش از این دنیای بیرحم بیمروت بیمقدار جزم کرد. اول از همه طی یک نقشهی حساب شده و با انجام یک سری رایزنیهای دیپلوماتیک که برای دریافت اطلاعات بیشترش باید به قسمت قبل مراجعه کنید شد سلطان جنگل. با هوش و ذکاوت و درایتی که داشت ارتش حیوانات را به کشندهترین سلاحها و تاکتیتهای جنگی تمام نظلمها مجهز کرد و فرستادشان به ستیز با پادشاهی آدمها. که دست بر قضا پادشاهشان برادر بیوفا و بیوجدان و بیاحساس معشوقهاش بود.
کشش ندهم، جوانک چنگالهای شیر را در قلب شاه فرو کرد و تک تک سرخرگها و سیاهرگهایش را جر داد و چشمهایش را از جمجمه بیرون کشید و تک تک استخوانهای دست و پایش را شکست. اما آرام نشد. با جلال و جبروت تکیه زد به تخت شکوهمند جواهرنشان و رخت زرکوب سطلنت بر تن کرد. منتها حیوانهای وحشی بیشعور همهی آدمهای آن سرزمین را کشته و به دندان کشیده و جویده و خورده بودند. دیگر رعیت و خدم و حشمی نبود که برایشان حکمرانی کند. جوانک غصهدار و ملول شد، از آن طرف حیوانات جنگل مست و سرمست و مشنگ از سر کشیدن بادهی پیروزی، تازه موتورشان روشن شده، جوگیر شده بودند که کل جهان را به تصرف خودشان در آوردند. جوانک از زندگی میان یک مشت حیوان خسته بود. گفت من به غایت و نهایت هداف والای خود رسیدهام، شما خودتان بروید هر غلطی که عشقتان میکشد بکنید. درندگان و جهندگان و پرندگان ارتش هم در نهایت احترام پادشاه اسبقشان را در قعر فلاکت و رذالت و حقارت تنها رها کرده و بدرود گفتند.
جوانک در قصری که از در و دیوارهایش خون میچکید و از سقفش لوزالمعده و روده و عصب بینایی آویزان بود و هیچ بنی بشر زنذهای در صدهزار کیلومتریاش وجود نداشت و شده بود محل پارتی شبانهی ارواح، سالیان سال زندگی کرد. اکثر اوقات هم روی همان تخت سفت و سخت و سنگی پادشاهی مینشست. تختی که به مرور فهمید بیش از حد جلف است و این همه جواهر رنگیرنگی شکننده صد در صد تقلبی هستند و کلاه سر پادشاهها رفته و اصلا الماس با رنگ فیروزهای نداریم ما!
گفتم که سالیان سال گذشت. موهایش شروع کرد به جو گندمی شدن. آنقدرها هم پیر نشد، فقط به اندازهای که ک» تصغیر را از آخر اسمش برداریم. جوان قصهی ما تمام خاطرات زندگیاش عین فیلم سینمایی از جلوی چشمانش گذشت. توقع تحول و دگردیسی شخصیتی را به این زودیها از او نداشته باشید. او صرفا دلتنگ شد. دلتنگ مادرش، خانوادهاش، تمام آدمهایی که جانش را به لبش رسانده بودند و اول داستان وادارش کرده بودند بیهوا از شهر و خانهاش فرار کند و بزند به دل ناشناختهها و فرصت نوشتن این سری پستها را به من خیر سرم نویسنده بدهد.
اولش دلش نمی خواست ریخت زشت و نحس هیچکس را ببیند. به مرور دلتنگی و احساس تنهایی بر نفرت کینهجوییاش فایق آمد. جواهرها و لباسهای فاخر قصر را پشت سرش جا گذاشت با یک عصای ساده که از شاخهی درخت گلابی درست کرده بود و میوههای کرم خورده نخوردهاش را قبلا نوش جان کرده بود راهی سفر تازهای شد.
هرجا که رسید خرابی و ویرانی و دید، آثار سقوط سلسلهها و جراحت تمدنها و وحشت انسانها به وضوح نمایان بود. علت را جویا شد. فهمید همهاش زیر سر حیوانهای چموش خودش است. که افسار پاره کردهاند و جدی جدی دارند دنیا را میگیرند و نسل بشر را منقرض می کنند. دستهایش را مشت کرد مصمم گشت که کاری بکند
پن: انگار واقعا قصد تموم شدن نداره :/
یه مدت یه بازی بامزهای مد شد تو بیان. من اولین بار تو وب میس رایتر دیدمش و نمیدونم اگه از قبل وجود داشته یا نه. که همه جمع میشدن و با هم جمله به جمله یه داستان رو پیش میبردن. هر جملهاش نوبتی یا بینوبت از طرف یه نفر. واجب نبود که حتما فقط یه جمله باشه. اما خب جوری که انصاف هم رعایت بشه و به بقیه هم نوبت برسه. بازی بدون هیچ هماهنگی قبلیای، کاملا فیالبداهه و هرچه پیش آید خوش اید طور پیش میرفت. خیلی وقته که دیگه خبری از این بازیها نیست. خلاصه که اگه موافقین بسم الله. اگه حمایت شد از این پست عنوانش تغییر میکنه و هر چند وقت یه بار ستارهاش دوباره روشن میشه.
جملهی اول: برگها و شاخههای تک درخت بیدمجنون آروم و بیصدا همراه نسیم میرقصیدند و
نرسید که نرسید! مشکل خودش است. میخواست حواسش را جمع کند تا راه درست را برود و به مقصد برسد. والا! خودمان کم گرفتاری داریم، غصهی به مقصد رسیدن یا نرسیدن کلاغ مردم را هم بخوریم این وسط؟!
ما فقط میخواستیم قصهای گفته باشیم، که گفتیم. وظیفهامان را هم به نحو احسن انجام دادیم. قصهای را انتخاب کردیم که هم تراژدیک باشد هم حماسی و هم آموزنده، با تب و تاب تعریفش کردیم. حالا تمام شد. ما که قصهگو نیستیم. همینجوری تفننی یک قصهای گفتیم. دیدیم همه میگویند، ما هم گفتیم. گناه کردیم؟ فرصتی پیدا کردیم که هیجاناتمان را از طریق این قصه تخلیه کنیم. حالا شاید یک سودی این وسط بردیم. سود مادیاش چندرغاز است و نمیارزد اصلا. زور زدیم، پیاز رنده کردیم تا دو قطره اشک ریخته باشیم، همینطوری بهشت را به نام خود زدیم. تمام گناهانمان شسته شد. از این بهتر نمی شود. شما هم زیادی جدیاش گرفتهاید. همه جای دنیا از اینجور مراسمات قصه خوانی برگزار میشود. خیلی خوب و مفید هم هست. مثل یک کارناوال که میآید و میرود. زنگ تفریح هم برای زندگی لازم است خب.
حالا دیگر برگردیم سر خانه و زندگیامان. به جهنم که کلاغه کجا گم و گور شد. ما مسئول سرنوشت کلاغه نیستیم. مسئول سرنوشت شخصیتهای قصه هم همینطور. به ما چه اصلا؟!
قصه پایانش تلخ بود؟ خب بود که بود! حالا که تمام شده، میگویید ما چه خاکی به سرمان بریزیم؟ بروید یقهی قصهنویس را بچسبید.
جدی جدی دارید یقه جر میدهید برایش؟چرا اینقدر جوگیرید شما! قصه بود فقط! قصه! نشنیدهاید تاحالا؟ گیرم که از روی یک ماجرای واقعی نوشته باشندش. روی زندگی امروز من و شما چه تاثیری دارد آخر؟ نان می شود برای خوردن؟ ثوابش را هم که همان ده روز قبل پخش کردند. با یک قطره، بهشت اوکی شد. این دست از مویه برنداشتنها واسه چیست دیگر؟ مختان تاب داردها.
نخیر، ادامهی این داستان نوشته نشده. یعنی کارناوالی برایش نیست. اهمیتی ندارد سر باقی شخصیتها چه آمده. فضولیاش به شما نیامده. شخصیت اصلی که مرد، قصه تمام میشود. راه و منش و مسلک شخصیت اصلی چی؟ چه غلطها! میگویم مرد! تمام شد!
چی؟ دفن نشده هنوز؟ آخی، طفلکی. خب یک پینوشت به صفحهی آخر اضافه میکنیم و مراسم تدفینش را هم توضیح میدهیم آنجا. دیگر چه؟ دست بردارید بابا! چرا به میت اجازه نمیدهید میت باقی بماند؟ با این حرفهایتان که مرده زنده نمیشود.
بگذارید یک نصیحتی بهتان بکنم، آدم باید در لحظه زندگی کند. یعنی بیش از حد حرص و جوش گذشته و آیندهاتان را نخورد. این یکی که دیگر قصه است! غمگین بود درست، ما هم کم غصهاش را نخوردیم. دیدید که ده روز عزایش را نگاه داشتیم. چون آخر قصه برایمان اسپویل شده بود، از ده روز قبلش میدانستیم قهرمان قصه به سوی مرگ میشتابد. ما اما همچنان دندان بههم میسابیدیم و دعا دعا میکردیم این بار قصه جور دیگری تمام شود. نشد. دعایمان را میگویم، مستجاب نشد. خودمان هم میدانستیم قرار نیست مستجاب شود. فقط جوگیر شده بودیم. پیش میآید دیگر. آدم توی حال و هوای قصه غرق میشود.
اما بعد از تمام شدنش؟ هرکس غرق قصه بماند حماقت کرده. فراموشش کنید باباجان. باز قصهی شادی بود یک چیزی. این که همهاش ماتم است. ماتم را سفت چسبیدن و رها نکردن از حماقت هم احمقانهتر است. دو روز بیشتر زندگی نمیکنیم در این دنیا. که خوش باشیم، بگوییم، بخندیم، برقصیم. مگر غیر این است؟
هان؟ سر مرد بیگناه توی قصه را بریدهاند؟ فرو کردهاند داخل نیزه و توی شهر میگردانند و مردم به ریشخندش گرفتهاند؟ دیگر چه شده؟ از گوشهای بریدهی دخترک آن مرد هنوز خون میآید؟ مازوخیسم دارید شما؟ نگاهش نکنید دیگر! رویتان را بگیرید این طرف! بیخودی اعصاب خودتان را خورد نکنید.
دیگر این قصه تمام شده و رفته. کلاغه هم نمیدانم کجا گم و گور شده.
فرزند از والد سخاوت از سر محبت میخواهد و والد از فرزند اطاعت از سر محبت. و هرگاه شرایط سمت و سویی پیدا کند که به این خواستهها پاسخی داده نشود، اصرار و پافشاری برای دریافت آن و برطرف کردن نیاز رنگ و بوی محبت را از بین خواهد برد. و در دوراهی روزهای سخت، ایستادن بین آنچه که ذاتا بدان میل داری و آن محبتی که اطاعت و سخاوت صرفا جلوهای از پاسخگری و تلألل آن بود، بر سر صراه مستقیم ماندن بس که دشوار است.
اگر هر دو (والد و فرزند) از خواستهی خود چند قدم عقبنشینی کنند و برقرار ماندن محبت را اصل قرار دهند، زندگانی بهشت خواهد شد. اگر یکی از طرفین به تنهایی به فکر شادی خانواده و گذشت یک جانبه باشد، خانوادهای مریض و آیندهای تاریک و هیولایی در سایه و فریادهای فروخورده و آتش زیر خاکستر عقدههای انبار شده در انتظارشان است. اگر هیچکدام از طرفین از خواسته و نیاز خودشان (که اتفاقا هردو نیاز و خواسته بر حق هم هست) گذشت نکنند و کوتاه نیایند. دیگر خانوادهای باقی نخواهد ماند که نابود شود یا نشود و بلایی بر سرشان نازل نشده نخواهد ماند که در آینده منتظرشان باشد.
و ترس از حالت سوم، اگر باعث حالت دوم شود، ابلهانه است. این را امروز همه میبینند. اما نترسی از حالت سوم هم چیز خوبی نیست. هست؟
قبل از اوضاع کشور، یه نگاهی به اوضاع خانوادگی خودمون و اطرافیانمون بندازیم. اگه تونستیم حالت اول رو داشته باشیم و حفظ کنیم، دممون هم گرم برم سراغ نجات جامعه. نقاط قوت و ضعف و راهبردها و فرایندهای حل مسئله رو سعی کنیم در ابعاد کلان شبیه سازی کنیم. وگرنه بیایید اول از نمونههای کوچیک جامعه شروع کنیم. هوم؟
درباره این سایت