قسمت
چشمم به در بود تا ماهک پیدایش شود. چند ساعتی دیر کرد. بعدش هم که سر جفتمان حسابی شلوغ بود. هر فرصتی که پیدا میکردم داستان مشترکمان را یادآور میشدم اما ماهک حواسش مدام پرت یک جای دیگر بود. آخرین کارت برندهام را رو کردم. صفحهی وبلاگ را باز کردم و گذاشتم جلویش. همینکه دید قصهی خودمان است زد زیر خنده و با ذوقزدگی پرسید -همش رو نوشتی؟؟!
لبخند زدم: همهی همهاش که نه. یه ذره آخرش رو نگه داشتم که اگه جور نشد و نتونستیم به این زودیها هم رو ببینیم یه چیزی واسه نوشتن داشته باشم.»
پستم را با اشتیاق خواند. به هر کوهستانی که میرسید قهقهه میزد. تمام که شد گفت -ولی من یادم نیست بقیهاش چی میشد.
: خب ببین. اولش مادرت میای یه سفرهی رنگین و مجلل برامون تدارک میبینه. توی غذا هم یه چیزی میذاره که تو ژنتیکا بهش حساسیت داری. حالا نمیدونم گوجه فرنگی بود، فلفل دلمه بود یا چی. بعد منتظر میمونه ببینه کدوممون فلفل دلمه رو می خوره و کدوم نه. اینطوری مشخص میشه کدوممون رو باید بکشه. اما منم به احترام تو فلفل دلمهایها رو جدا میکنم و نمی خورم و اینطوری نقشهاش شکست میخوره. بعد خودت گفتی از یه پلکان رویایی و پر از گل پیچک بالا میریم و میرسیم به یه اتاق خواب بزرگ پرنسسی صورتی؛ که البته من با صورتیاش موافق نبودم. بعد گفتی دوتایی قبل خواب یه عالمه حرف میزنیم و شگفتیهای این دنیا رو با هم مرور میکنیم و این صحبتا. بعد من گفتم یه دفعه به قصر حمله میکنن و آتیشش میزنن. ارتش پدر من فرستادتشون که شبیخون بزنن و یکم آذوقه بن. بعد ما توی شعلههای آتیش گیر میکنیم. تو اصرار داشتی دوباره غیب شیم و بریم یه جای دیگه اما من میخواستم تاجای ممکن خودمون فرار کنیم. دیگه نتیجه بحثمون این شد که از پنجرهی قصر میپریم تو رودخونه و قبل از اینکه داخل آب فرو بریم به خودمون میاییم و میبینیم تو ساحل آفتابی و شنی کنار دریای آروم و خوشرنگ وایستادیم.»
-آهان آره! بعدش توی یه روستای خرابه و بدون سکنه اون جادوگر با ریشهای بلند سفید و لباس رنگینکمونی و کلاه قرمز رو میبینیم.
آه میکشم و تایید میکنم. دفعهی قبل خیلی تلاش کرده بودم این ترکیب سمی رو حذف کنم اما ماهک به عوض کردن هیچکدوم از ویژگیهای این پیرمرد رضایت نداده بود. همین که دیگر نمیگفت این شخص همان جادوگر چشم آبی ابتدای قصه باشد خودش جای تشکر داشت.
- اسمش رو بذاریم قرمز. چون چشماش قرمزه.
: آخه قرمز؟؟؟ قرمز یه اسم گوگولی و اگور پگوریه! کدوم پیرمرد جادوگری اسمش قرمزه؟؟!! تازه این احتمالا شخصیت منفی قصه است. یه شرور بدذات اسمش قرمز میشه مگه؟؟؟!! باز بذاریم سرخ یه چیزی!»
با اکراه رضایت داد -باشه، سرخ بهمون میگه که پدرمون رو میشناسه و میخواد ما رو ببره پیشش.
: باید مغز خر خورده باشیم که دنبالش راه بیفتیم! دقت کردی تا اینجای قصه چقد شخصیتهای منفعلی بودیم؟ خودمون هیچ کاری نکردیم! ضایع نیست؟ همش یکی باید نجاتمون بده؟ ما هم چشم و گوش بسته به همه اعتماد کنیم؟»
- ولی من میخوام همراهش برم. میدونم آدم بدیه و یه نقشهای داره ولی باید همراهش بریم تا ببینیم نقشهاش چیه.
: اصلا یه چیزی. تو قبولش میکنی اما من بهش اعتماد ندارم. دستهات رو میگیرم و اجازه نمیدم همراهش بری و خودت رو بندازی تو دهن شیر. شاید هم اصلا چندتا مشت بهش بزنم ولی خب جادوگره و عین اب خوردن جلومو می گیره و ضربه فنیام میکنه. چطوره؟»
- خوبه. ولی بعدش؟
: یه دفعه تمام ساکنین اون روستای متروکه از غیب ظاهر میشن و میان به استقبالمون. سرخ میگه من زورتون نمیکنم و خودتون مختارید که هرکاری دوست داشتید انجام بدید ولی تو مرام ما نیست اجازه بدیم مهمونمون گرسنه از اینجا بره. بفرمایید نهار و اینا. بعد ما می خوریم. مسموم میشیم. میمیریم.»
ماهک شوکه شد - به این زودی مردیم؟؟
خندهام گرفت. :نه حالا نمی میریم. ولی میخوام این سرخ دشمن آبی [جادوگر چشم آبی اول قصه] باشه. آبی به پدربزرگ وفاداره و هدفش صلح و ایناست. سرخ اما دو بهمزنی میکنه و از بالا گرفتن آتیش جنگ سود میبره. واسه همین ترجیح میده که ما مرده باشیم»
- من میگم فقط بیهوشمون کنه و بتمون.
همانطور که داشتیم درمورد مکانی که سرخ می خواست ما را به آنجا ببرد جر و بحث میکردیم عمه در چهارچوب در ظاهر شد و گفت :چه نشستهاید که لیلا به تنهایی در آشپزخانه جان میکند!
خجالت کشیدیم و به دو رفتیم به اشپزخانه، کمک زنعمو لیلا. زنعمو لیلا زن عمویم نیست. حتی جای زنعمویم هم نیست اما من دوست دارم اینطوری صدایش کنم. سه تایی کنار مشغول کار بودیم که حوصلهام سر رفت. شستن ظرفها و خشک کردنشان نیاز به فکر کردن ندارد. فکر آدم که بیکار شود حوصلهاش سر میرود. منتها دیدم زشت است جلوی زنعمو دوتایی باهم درمورد داستان فانتزی شخمی تخیلی که خودمان قهرمانانش بودیم حرف بزنیم. فلذا حرکت هوشمندانهای زدم و زنعمو را هم وارد قصه کردم. خوشبختانه زنعمو آدم پایهای بود و از این ایده استقبال کرد. پس اینطور شروع کردم.
: ما اول اولش داشتیم تو حیاط همین خونه قدم میزدیم. نه؟ خب زنعمو باشه خواهر بزرگترمون. بعد یه مدت زنعمو میبینه صدایی ازمون در نمیاد. هرجا رو میگرده پیدامون نمیکنه. نگران میشه. بعد. بعد آبی میارتش به دنیای هزار چهره. زنعمو میشه نماد مهر و محبت و خوشقلبی انسانها. [زنعمو از این قسمت خیلی خوشش آمد.] چون تو دنیای هزار چهره همه دروغگو و بدجنس و خودخواهن. نمیدونم دقیقا چه ماجراهایی رو پشت سر میگذرونه. بعدا راجع بهش فکر میکنیم. به هر حال توی همون رویتای متروکه و خرابه کنار دریا میرسه بهمون. میبینه از حال رفتیم و رو به موتیم. ازمون مراقبت می کنه و درمانمون می کنه و اینا.»
- بعد ما آدرسی که سرخ بهمون داده و گفته پدرمون اونجاست رو برمیداریم و راه میافتیم.
: خود سرخ الان کجاست؟»
- چه میدونم. غیب شده و رفته.
: کاراش احمقانه نیست؟ چرا واینستاد از مرگمون مطمئن بشه؟ این بیاحتیاطیاش منطقی نیست. مگه اینکه. مگه اینکه بهمون گفته باشه از پدرمون دستور گرفته تا ما رو بکشه. اینجوری باز یکم قابل قبوله. میخواد ما به پدرهامون اعتماد نداشته باشیم و باهاشون بجنگیم و اینا.»
زنعمو که مشتاقانه نگاهمان میکرد گفت :الان من چی شدم؟ درمانتون کردم دوباره برگشتم خونه؟ نقشم موقت بود کلا؟
دیدم دارد دلخور میشود. سریع گفتم :البته که نه! خواهر بزرگترمون شمایید. سه تایی راه میافتیم یه عالمه ماجراجویی میکنیم فراز و نشیبها رو پشت سر میذاریم تا میرسیم به ارتش پدر من. سرخ آدرس ارتش پدر من رو داره در حالی که ما جفتمون فکر میکنیم پدرمون حاکم پریان و بابای ماهکه. راستی شما اینجا یه برتری هم نسبت به ما دارید. ما با اینکه ژن این دنیا و توانایی ذاتی جادوگری رو داریم اما همون مقدار هم نسبت به جادو ضعیفیم. چطور بگم. این جادو فقط روی مردم دنیای هزارچهره اثر داره نه انسانها. واسه همین هم شما مقاومتی دارین که ما نداریم.»
زنعمو فقط گفت: آهان.
ماهک هم که صدایش در نمی آمد. مجبور شدم خودم ادامه بدهم.
: بعد از کلی جریاناتی که الان نمیدونم چی هستن میرسیم وسط میدون جنگ. مامان ماهک مشخصات حاکم پریان رو داده. اون سرخه مشخصات حاکم گرگینهها رو. ما هم حیرون ویرون می مونیم نمیدونیم کدوم وری بریم.»
ماهک گفت- بعد یه دفعه غیب میشیم و وقتی به خودمون میاییم میبینیم که رفتیم به.
میان حرفش پریدم. حواسم بود لحنم تند نباشد و ناراحتش نکند :ماهک جون مادرت این غیب شدن و یه جا دیگه ظاهر شدن رو بیخیال شو. بسه دیگه. یکی دوبارش جالبه فقط.»
- خب پس باید یکی از طرفها رو انتخاب کنیم الان و بریم اونجا.
لبخند زدم :نع! ما به اصرارهای هیچ کدومشون گوش نمیدیم و سهتایی همونجایی که هستیم میمونیم. همهی معادلات جنگ رو بههم میزنیم.»
زنعمو فقط نگاه میکرد.
ماهک پرسید -آخرش که چی؟
:اوم تا یه جایی تحملمون میکنن. پدر من هم بخاطر مردمش مجبوره که این راه رو بره و پدر ماهکی که سد راهش شده رو شکست بده. واسه همین هم چشمش رو روی دخترش میبنده و بخاطر صلاح مملکتش دستور میده سربازهاش حمله کنن. حالا این وسط اگه ما هم مردیم مردیم.» :/
ماهک دست گذاشت روی دهانش و گفت -نههه!!!
لبخند زدم. قصه داشت جالب میشد.
. این داستان ادامه دارد.
صرفا برای اینکه طلسم بیپایان گذاشتن داستانهایم را شکسته باشم
داستان بسازیم دورهم؟ -ادامه داستان به اصرار دوستان
رو ,یه ,هم ,زنعمو ,» , ,یه چیزی ,پدر من ,یه دفعه ,که ما ,بعد ما
درباره این سایت