نرسید که نرسید! مشکل خودش است. می‌خواست حواسش را جمع کند تا راه درست را برود و به مقصد برسد. والا! خودمان کم گرفتاری داریم، غصه‌ی به مقصد رسیدن یا نرسیدن کلاغ مردم را هم بخوریم این وسط؟!

ما فقط می‌خواستیم قصه‌ای گفته باشیم، که گفتیم. وظیفه‌امان را هم به نحو احسن انجام دادیم. قصه‌ای را انتخاب کردیم که هم تراژدیک باشد هم حماسی و هم آموزنده، با تب و تاب تعریفش کردیم. حالا تمام شد. ما که قصه‌گو نیستیم. همین‌جوری تفننی یک قصه‌ای گفتیم. دیدیم همه می‌گویند، ما هم گفتیم. گناه کردیم؟ فرصتی پیدا کردیم که هیجاناتمان را از طریق این قصه تخلیه کنیم. حالا شاید یک سودی این وسط بردیم. سود مادی‌اش چندرغاز است و نمی‌ارزد اصلا. زور زدیم، پیاز رنده کردیم تا دو قطره اشک ریخته باشیم، همین‌طوری بهشت را به نام خود زدیم. تمام گناهانمان شسته شد. از این بهتر نمی شود. شما هم زیادی جدی‌اش گرفته‌اید. همه جای دنیا از اینجور مراسمات قصه خوانی برگزار می‌شود. خیلی خوب و مفید هم هست. مثل یک کارناوال که می‌آید و می‌رود. زنگ تفریح هم برای زندگی لازم است خب.

حالا دیگر برگردیم سر خانه و زندگی‌امان. به جهنم که کلاغه کجا گم و گور شد. ما مسئول سرنوشت کلاغه نیستیم. مسئول سرنوشت شخصیت‌های قصه هم همین‌طور. به ما چه اصلا؟!

قصه پایانش تلخ بود؟ خب بود که بود! حالا که تمام شده، می‌گویید ما چه خاکی به سرمان بریزیم؟ بروید یقه‌ی قصه‌نویس را بچسبید.

جدی جدی دارید یقه جر می‌دهید برایش؟چرا اینقدر جوگیرید شما! قصه بود فقط! قصه! نشنیده‌اید تاحالا؟ گیرم که از روی یک ماجرای واقعی نوشته باشندش. روی زندگی امروز من و شما چه تاثیری دارد آخر؟ نان می شود برای خوردن؟ ثوابش را هم که همان ده روز قبل پخش کردند. با یک قطره، بهشت اوکی شد. این دست از مویه برنداشتن‌ها واسه چیست دیگر؟ مختان تاب داردها. 

​​​​​​نخیر، ادامه‌ی این داستان نوشته نشده. یعنی کارناوالی برایش نیست. اهمیتی ندارد سر باقی شخصیت‌ها چه آمده. فضولی‌اش به شما نیامده. شخصیت اصلی که مرد، قصه تمام می‌شود. راه و منش و مسلک شخصیت اصلی چی؟ چه غلط‌ها! می‌گویم مرد! تمام شد!

چی؟ دفن نشده هنوز؟ آخی، طفلکی. خب یک پی‌نوشت به صفحه‌ی آخر اضافه می‌کنیم و مراسم تدفینش را هم توضیح می‌دهیم آنجا. دیگر چه؟ دست بردارید بابا! چرا به میت اجازه نمی‌دهید میت باقی بماند؟ با این حرف‌هایتان که مرده زنده نمی‌شود.

بگذارید یک نصیحتی بهتان بکنم، آدم باید در لحظه زندگی کند. یعنی بیش از حد حرص و جوش گذشته و آینده‌اتان را نخورد. این یکی که دیگر قصه است! غمگین بود درست، ما هم کم غصه‌اش را نخوردیم. دیدید که ده روز عزایش را نگاه داشتیم. چون آخر قصه برایمان اسپویل شده بود، از ده روز قبلش می‌دانستیم قهرمان قصه به سوی مرگ می‌شتابد. ما اما همچنان دندان به‌هم می‌سابیدیم و دعا دعا می‌کردیم این بار قصه جور دیگری تمام شود. نشد. دعایمان را می‌گویم، مستجاب نشد. خودمان هم می‌دانستیم قرار نیست مستجاب شود. فقط جوگیر شده بودیم. پیش می‌آید دیگر. آدم توی حال و هوای قصه غرق می‌شود. 

اما بعد از تمام شدنش؟ هرکس غرق قصه بماند حماقت کرده. فراموشش کنید باباجان. باز قصه‌ی شادی بود یک چیزی. این که همه‌اش ماتم است. ماتم را سفت چسبیدن و رها نکردن از حماقت هم احمقانه‌تر است. دو روز بیشتر زندگی نمی‌کنیم در این دنیا. که خوش باشیم، بگوییم، بخندیم، برقصیم. مگر غیر این است؟

هان؟ سر مرد بی‌گناه توی قصه را بریده‌اند؟ فرو کرده‌اند داخل نیزه و توی شهر می‌گردانند و مردم به ریشخندش گرفته‌اند؟ دیگر چه شده؟ از گوش‌های بریده‌ی دخترک آن مرد هنوز خون می‌آید؟ مازوخیسم دارید شما؟ نگاهش نکنید دیگر! رویتان را بگیرید این طرف! بیخودی اعصاب خودتان را خورد نکنید.

دیگر این قصه تمام شده و رفته. کلاغه هم نمی‌دانم کجا گم و گور شده.

پروژه‌ی داستان‌سرایی دونفره

پروژه‌ی داستان‌سرایی دونفره-۲

صرفا برای اینکه طلسم بی‌پایان گذاشتن داستان‌هایم را شکسته باشم

داستان بسازیم دورهم؟ -ادامه داستان به اصرار دوستان

قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به مقصد نرسید

مثلا

هم ,قصه ,یک ,تمام ,روز ,کردیم ,را هم ,به مقصد ,ده روز ,تمام شد ,گم و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرستاري از کودک , سالمند در منزل شيراز اینجا چراغی روشن است موسسه داوری شهروز الهوردی زاده گ‍‍ودزیلا سواری آلبالو خشکه عقیقِِ یار اشک شور مكتب قرآن و عترت javidfx به دنبال یک زندگی جدید