داستانکی نوشته بودم کاملا فیالبداهه و بیسر و ته و بیمعنی و اتفاقا پر از انواع اقسام غلطهای نگارشی. که اصلا پست باارزش مهمی نبود. اگر اصلا یادتان نمیآید از چه حرف میزنم فدای سرتان. اینجا فقط میخواهم تمام زورم را بزنم تا به پایانش برسم. که نروید همه جا پر کنید میخک بلد نیست آخر هیچ قصهای را بنویسد و همیشه از وسط ماجرا مخاطب را در خماری رها میکند و این حرفها.
همانطور که یادتان نمیآید، قهرمان داستان جوانکی بود قربانی یک عشق یک طرفه. که اتفاقا معشوقهاش هم قربانی یک عشق یک طرفهی دیگر بود و بخاطر فراق از یار، بدون اینکه هیچگاه احساسات جوانک را بفهمد دار فانی را وداع گفت و به سرای بافی شتافت. جوانک که ار بچگی استعدادش در دروغگویی و نیرنگ و جنگ افروزی به شدت بالا بود و همچنین عقدهی ریاست و پتانسیل خباثت و اینجور چیزها را هم داشت، تمام عزمش را برای گرفتن انتقام خودش از این دنیای بیرحم بیمروت بیمقدار جزم کرد. اول از همه طی یک نقشهی حساب شده و با انجام یک سری رایزنیهای دیپلوماتیک که برای دریافت اطلاعات بیشترش باید به قسمت قبل مراجعه کنید شد سلطان جنگل. با هوش و ذکاوت و درایتی که داشت ارتش حیوانات را به کشندهترین سلاحها و تاکتیتهای جنگی تمام نظلمها مجهز کرد و فرستادشان به ستیز با پادشاهی آدمها. که دست بر قضا پادشاهشان برادر بیوفا و بیوجدان و بیاحساس معشوقهاش بود.
کشش ندهم، جوانک چنگالهای شیر را در قلب شاه فرو کرد و تک تک سرخرگها و سیاهرگهایش را جر داد و چشمهایش را از جمجمه بیرون کشید و تک تک استخوانهای دست و پایش را شکست. اما آرام نشد. با جلال و جبروت تکیه زد به تخت شکوهمند جواهرنشان و رخت زرکوب سطلنت بر تن کرد. منتها حیوانهای وحشی بیشعور همهی آدمهای آن سرزمین را کشته و به دندان کشیده و جویده و خورده بودند. دیگر رعیت و خدم و حشمی نبود که برایشان حکمرانی کند. جوانک غصهدار و ملول شد، از آن طرف حیوانات جنگل مست و سرمست و مشنگ از سر کشیدن بادهی پیروزی، تازه موتورشان روشن شده، جوگیر شده بودند که کل جهان را به تصرف خودشان در آوردند. جوانک از زندگی میان یک مشت حیوان خسته بود. گفت من به غایت و نهایت هداف والای خود رسیدهام، شما خودتان بروید هر غلطی که عشقتان میکشد بکنید. درندگان و جهندگان و پرندگان ارتش هم در نهایت احترام پادشاه اسبقشان را در قعر فلاکت و رذالت و حقارت تنها رها کرده و بدرود گفتند.
جوانک در قصری که از در و دیوارهایش خون میچکید و از سقفش لوزالمعده و روده و عصب بینایی آویزان بود و هیچ بنی بشر زنذهای در صدهزار کیلومتریاش وجود نداشت و شده بود محل پارتی شبانهی ارواح، سالیان سال زندگی کرد. اکثر اوقات هم روی همان تخت سفت و سخت و سنگی پادشاهی مینشست. تختی که به مرور فهمید بیش از حد جلف است و این همه جواهر رنگیرنگی شکننده صد در صد تقلبی هستند و کلاه سر پادشاهها رفته و اصلا الماس با رنگ فیروزهای نداریم ما!
گفتم که سالیان سال گذشت. موهایش شروع کرد به جو گندمی شدن. آنقدرها هم پیر نشد، فقط به اندازهای که ک» تصغیر را از آخر اسمش برداریم. جوان قصهی ما تمام خاطرات زندگیاش عین فیلم سینمایی از جلوی چشمانش گذشت. توقع تحول و دگردیسی شخصیتی را به این زودیها از او نداشته باشید. او صرفا دلتنگ شد. دلتنگ مادرش، خانوادهاش، تمام آدمهایی که جانش را به لبش رسانده بودند و اول داستان وادارش کرده بودند بیهوا از شهر و خانهاش فرار کند و بزند به دل ناشناختهها و فرصت نوشتن این سری پستها را به من خیر سرم نویسنده بدهد.
اولش دلش نمی خواست ریخت زشت و نحس هیچکس را ببیند. به مرور دلتنگی و احساس تنهایی بر نفرت کینهجوییاش فایق آمد. جواهرها و لباسهای فاخر قصر را پشت سرش جا گذاشت با یک عصای ساده که از شاخهی درخت گلابی درست کرده بود و میوههای کرم خورده نخوردهاش را قبلا نوش جان کرده بود راهی سفر تازهای شد.
هرجا که رسید خرابی و ویرانی و دید، آثار سقوط سلسلهها و جراحت تمدنها و وحشت انسانها به وضوح نمایان بود. علت را جویا شد. فهمید همهاش زیر سر حیوانهای چموش خودش است. که افسار پاره کردهاند و جدی جدی دارند دنیا را میگیرند و نسل بشر را منقرض می کنند. دستهایش را مشت کرد مصمم گشت که کاری بکند
پن: انگار واقعا قصد تموم شدن نداره :/
صرفا برای اینکه طلسم بیپایان گذاشتن داستانهایم را شکسته باشم
داستان بسازیم دورهم؟ -ادامه داستان به اصرار دوستان
,یک ,جوانک ,تمام ,هم ,بودند ,را به , ,بود و ,را در ,یک عشق
درباره این سایت