از بین جمع بزرگترها بیرون خزیدیم و پناه بردیم به خلوت حیاط. آسمون سیاه، صاف، عمیق و پر از پولکهای ستارهای بود. عمیق بودن آسمون شب یکی از جذابترین ویژگیهاشه که تو آبوهوای ابری از دست میره. انگار دیگه نمیتونی توش سقوط کنی و غرق بشی.
درخت سیب جلوی در زیادی تو دید بود. با اینکه سیبهاش خوشمزهتر بودن ولی کسی جرئت نمیکرد از اون سیبها بچینه. رفتیم سراغ سیب ته باغ. همون که کنار درخت گلابیه. دو تا من چیدم. یکی ماهک. چون من عاشق سیب سبز کال ترش نرسیدهام و ماهک فقط دوستش داره.
ماهک گفت: از اسم اسم بازی کردن خسته شدم.»
گفتم: منم. دیگه تکراری شد.»
- یه بازی دیگه بکنیم؟
: ام. مشاعره؟»
-نع! من از شعر خوشم نمیاد.
چشمام گرد شد و فریاد زدم : چطور میتونی این حرفو بزنی؟؟!! چطور دلت میاد؟؟!! واقعا مگه زیباتر و.»
حرفم رو قطع کرد و گفت - بیخیال! داستان بسازیم؟
با اخم و تخم گفتم : یه ساعت پیش من پیشنهاد دادم داستان دونفره بسازیم تو قبول نکردی.»
-خب الان می خوام بسازیم!
:خیلی خب. تو یه جرقه به من بده، یه ایدهی اولیه. من تا تهش رو برات میسازم.»
- تو نه، این بار من می خوام بسازم.
تحت تاثیر قرار گرفتم و با اشتیاق گفتم : بفرمایین!»
-خب. در مورد خودمون باشه. دوتا دختر که همینجوری مثل ما دارن قدم میزنن.
: تو کوهستان؟»
-نع! دلم میخواد همینجا باشه. همین حیاط، همین باغ، همین خونه.
: اوکی، ادامه بده.»
-خب اونا میرن و میرن و میرن.
: به سمت کوهستان؟»
ماهک با خنده میگه -گفتم نه! همینجاست داستان! به دیوار اون سر حیاط که میرسن برمی گردن و میان به سمت این سر حیاط.
:قبول.»
- میرن و میرن و میرن و میرن و.
: خسته کننده شد که!»
- ناگهان یه صدایی از پشت سر میشنون.
: صدای ترسناک و مهیب و اینا؟»
- آره. از ترس خشکشون میزنه و نمیتونن برگردن و پشت سرشون رو نگاه کنن.
ماهک یا بازیگر خیلی خوبیه یا خیلی خوب تونسته تو حس و حال داستانش فرو بره. چون واقعا شروع میکنه به از ترس لرزیدن.
- صدا مال یه. از یه چیز.
: یه شبح؟ یا یه روح گمشده که زیرلب یه آواز غمگین می خونه؟»
- نه، نه. اینا نه.
: یه هیولای سیاه و بیرحم که از زیر آجرها بیرون خزیده و اومده روحمون رو تسخیر کنه؟»
همون لحظه احمدرضا چراغهای حیاط رو خاموش کرد. ماهک جیغ کشید. من زدم زیر خنده. به نظرم خلق کردن یه داستان ترسناک توی تاریکی و وقتی آسمون شب عمیق و صافه و خبری هم از مهتاب نیست مهیجتره. اما ماهک با داد و بیداد احمدرضا رو مجبور کرد برگرده و لامپها رو روشن کنه.
بعد یه نفس عمیق کشید و گفت -خب، حالا. هیولاها رو فراموش کن. یه آدم باشه.
:باشه، یه مرد.»
-قبوله.
:چهارشونه و قوی هیکل. با یه ریش انبوه ببند. یه تفنگ شکاری هم از شونهاش آویزون باشه.»
-نه، نمی خوام اسلحه داشته باشه.
:قبول. یه کت چرم بلند پوشیده باشه و هفتتیرش رو گذاشته باشه پشت کمرش.»
-گفتم اسلحه نه! ولی کت چرم خوبه. بعد. با ترس و لرز برگردیم به سمتش. ما به اون زل بزنیم و اون به ما. میخوایم جیغ بزنیم ولی نمیتونیم. اون مرده نمیذاره دهنمون رو باز کنیم. جادوگره. چشمهاش. طلاییان؟ یه نور زرد ترسناکی دارن.
:عیح! زرد که خیلی زشته! چشمهاش باید آبی باشن. چون هم با کت چرم سته و هم نور آبی پررمز و رازتر و جادوییتره. نور آبی هم زمان که سرد و بیروحه حس آرامش و امنیت هم به آدم میده. اون مرده بهمون دروغ میگه.»
- چشماش آبیه، ولی هیچ حرفی نمیزنه. همین که نگاهمون میکنه ما یه دفعه غیب میشیم و از اینجا میریم.
: به کوهستان؟»
- به یه دشت. پر از گندمهای طلایی. تا چشم کار می کنه همش گندمه.
: گندم که ترسناک نیست! یه جایی مثل قطب باشه. پر از برف و یخ و سرما. تا چشم کار میکنه همهجا برفی و سفید باشه. چشم آدم رو میزنه. اینطور جاها حس حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟» قویتر و از گندمزاره.»
-نخیر، گندمزار باشه. زمین یک دست طلایی. آسمون هم یک دست آبی. فقط ما دوتا اونجاییم.
:اگه آسمون بجای آبی خالص یه رگههای طلایی داشته باشه و خورشیدش هم ده برابر بزرگتر از معول باشه قبوله.»
-قبوله. حالا ما می گردیم دنبال اون مرد جادوگره. ببینیم ما رو کجا آورده!
:راستی اسم واسش نذاشتیم!»
-هنوز اسم لازم نداره.
:بذاریم کوهیار؟»
-نه
:حداقل فامیلیاش کوهی باشه.»
-میخک!
: اهل کوهستانه؟»
ماهک با اخمی تصنعی داد میزنه -میخک!!
هردومون میزنیم زیر خنده.
:خب پیداش کردیم، بعدش چی؟»
-نه، اون پیدامون میکنه. میگه. به دنیای هزارچهره خوش اومدین.
:عیح! زیادی کلیشهایه! چرا باید همچین حرفی بزنه؟! بجاش بگه. خوش اومدین. فقط خوش اومدین. با یه لبخند مرموز. بعدهم غیب شه.ولی اسم دنیای هزارچهره قشنگه. بعدا استفاده میکنیم»
-باشه. بعد یه دفعه زمین شروع میکنه به لرزیدن. دنیا دور سرمون میچرخه. گندمها تبدیل به درخت میشن و حسابی بالا میرن. همهچیز عوض میشه. ما الان توی یه جنگل سرسبزیم.
: صب کن صب کن! لرزیدن زمین رو حذف کنیم. باید ملایمتر باشه. تو اون گندمزار یه نسیمی میوزه. نسیم یه لحظه شدت میگیره. همهی گندمها می خوابن زمین و وقتی بلند میشن تبدیل میشن به درختهای سرو. ترکیب رنگی سبز تیره و بنفش. دنیا دور سرمون میچرخه. رنگها میچرخن. همهچیز دگرگون میشه.
تصور میکنم واقعا تمام اینها رو به چشم میبینم. قلبم تند تند میزنه. شگفتزده و افسونشدهام. با هیجان داد میزنم.
:وای ماهک تو نابغهای! دیوونهام کردی! تو فوق العادهای!»
ماهک می خنده.
- ما سرمون گیج میره. بهوش که میاییم افتادیم زمین.
: تو گندمزار هم گفتی افتادیم رو زمین!»
- خب اینجا سرعت چرخش اونقدر زیاده که باید بیفتیم زمین!
: من میخوام سر پا وایستم. تو خودت تنهایی افتاده باش رو زمین!»
- باشه. بعد کم کم خالکوبیهایی روی پشت دستمون نمیان میشه. یه چیزایی مثل یه خط باستانی عجیب غریب. یه سری رمز و کد.
: ولی شکل نقاشی باشن. هوم؟ چطوره کل ساعد و بازومون رو بگیرن؟ من دوست دارم گردن و یه قسمتی از صورتم هم باشه. یه خالکوبی بنفش.»
-اونژوری رمزگشاییاش سخت میشه که.
:تو کاریات نباشه. خودم رمزگشاییاش میکنم.»
در ادامهاش کمی گیر میکنیم. چند دقیقه کلنجار میریم و من می گم.
: اول باید بفهمیم دلیل اینجا اومدنمون چیه. اون جادوگر چرا ما رو آورد اینجا؟»
-ام. آورده که تعلیممون بده.
:این همه آدم! چرا ما رو باید انتخاب کنه؟»
ماهک جوابی نداره. خودم هم همینطور.
:فک کنم مجبوریم تن به کلیشهها بدیم. ما مثلا دو تا پرنسس گمشده از دنیای هزار چهرهایم که این جادوگره برمون گردونده. یا نه. بذار اول یه شجره نامه درست کنیم. پدرهامون باهم پسرعموئن، خب؟ پدربزرگ پدرهامون پادشاه دنیای هزارچهره است. ولی زیادی پیره. عملا دیگه نمیتونه درست حسابی حکومت کنه. هنوزهم جانشینش رو مشخص نکرده. برای همین هم دنیای ما دو تیکه شده و حاکم این دو قسمت پدر من و پدر توئه. که سالیان ساله با هم در حال جنگن. یه تاریخ خونین و پر از کینه و اینا. بعد اون جادوگره ما رو تو بوگی یده و آورده به دنیای ادمهای معمولی. اینجوری ما عشق و محبت رو از انسانها یاد گرفتیم. تونستیم همدیگه رو دوست داشته باشیم و بهم نزدیک باشیم. فکر میکنیم خونوادهامون همیناییان که الان باهاشون زندگی میکنیم. اونها هم همین فکر رو میکنن.بعد. بعد یه روز مثل امروز که ما حسابی با هم صمیمی شدیم جادوگره میاد سراغمون و ما رو برمی گردونه. که باباهامون رو راضی کنیم دست از جنگ بردارن. یا یه جوری صلح رو به این سرزمین بیاریم یا یه همچین چیزی.»
-خوبه
:به نظر خودمم بدک نیست.»
-بعدش یه ارتش دورتادورمون رو بگیرن.
:ارتش پدر تو باشه.»
-قبول. دورمون حلقه میزنن. پاهاشون رو به زمین میکوبن هی هوهو هی هوهو آواز میخونن. مثل سرخپوستها.
: صب کن. مگه سرزمین جادویی نیست؟ چطوره خاندان تو پری باشن، یعنی عین فرشتههای توی کارتونها درست مثل آدم باشن ولی بال هم داشته باشن. اینطوری روی شاخههای درختها وایمیستن. منظرهاش ترسناکتره. خاندان منم گرگینه باشن.»
-خیلی خب. من رو با خودشون ببرن به قصر. تو رو هم زندانی کنن.
: ام. نع. چطوره ندونن کدوم ما بچهی کدوم حاکمیم؟ سنمون یکی باشه، شبیه هم باشیم. نتونن تشخیص بدن. خودمون هم که هیچی نمیدونیم. واسه همین به جفتمون احترام بذارن. جلومون زانو بزنن و اینا.»
-بعد ما رو ببرن به یه دشت سرسبز. یه جایی مثل بهشت. یه دریاچهی زلال داشته پاشه پر از گل نیلوفر. روی دیوارهای قصر پیچک رشد کرده باشه. همهجا خیلی خیلی خوشگل باشه. بعد پلهها را بالا میریم. اینطوری. یه منظرهی دلانگیز و رویایی.
: بعد کی میاد استقبالمون؟»
-پدرم که تو جنگه. پس مادرم.
: نظرت چیه مادرت یه عفریتهی بدجنس و دورو و مرموز باشه؟ ناراحت نشیا ماهک. پدر و مادر جفتمون ادمهای بدیان. بیخودی نیست که سالهای سال در حال کشتن و غارت و قتلعام مردم همدیگهان. ولی مادر تو دروغگو و ریاکاره. ظاهرش عین گلهای توی قصرش زیباست. همیشه لبخند میزنه و به نظر خیلی مهربونه. اما سنگدله. ما رو با اغوش باز میپذیره و میگه عزیزهای من، به خونه خوش اومدینو این حرفها. خلاصه کلی قربون صدقهامون میره.»
- این دیگه زیاده رویه.
: قبول دارم. ولی. آهان! به ما گفتن ما هردومون دخترهای حاکم پریها هستیم. بهمون گفتن ما خواهریم و ما هم باور کردیم. آه خواهر! بیا بغلم. واسه همین هم ملکهی پریها مثل مادر جفتمون رفتار میکنه. که خودش به موقع بفهمه کدوممون کدومیم و سر من رو مخفیانه زیر آب کنه.»
.این داستان ادامه دارد
صرفا برای اینکه طلسم بیپایان گذاشتن داستانهایم را شکسته باشم
داستان بسازیم دورهم؟ -ادامه داستان به اصرار دوستان
یه ,رو ,» , ,هم ,باشه ,ما رو ,میرن و ,و میرن ,پر از ,» خب
درباره این سایت